سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستایش

صفحه خانگی پارسی یار درباره

حکایت دختری ارمنی که مسلمان شد و باعشق به حضرت حسین (ع) از دنیا

عند الحسین مصباح الهدی و سفینه نجاه

 

مرحوم آقا باقر بهبهانی معروف به استاد کلّ مشغول تدریس در ایوان حرم امام حسین (ع) بودندکسی وارد شد و گفت:حضرت

آقا مطلبی داشتم .سپس کیسه ای را نشان می دهد و می گوید این توش جواهرات است هر جوری که می خواهی خرج کن

آقا فرمودند تا نگی این ها را از کجا آوردی قبول نمی کنم آن شخص گفت : حاج آقا داستان دارد .فرمودند:عرض کنید .

شخص گفت راستش رو بخواهید من کارم تجارت بود در شیروان جنس می خریدم لب مرز می فروختم تو مرز روسیه کارم خیلی

گرفته بود .روزی توی هجره نشسته بودم که دختر جوانی از کنارم گذشت بد جوری پکرم کرد و داغون شدم رفقا ازم پرسیدن

قضیه را براشون تعریف کردم .فرداش رفتیم خواستگاری پدر و مادر دختره حرفی نداشتند فقط حرفشان این بود که اگر دخترمون

رو می خواهی باید از اسلام برگردی و ارمنی بشی اوّل نپذیرفتم امّا بعد دیدم نه بد جوری اسیرم کرده پذیرفتم و در مراسمی

دیانت خودم را فروختم.یه روز به یاد دسته ی عزاداری شیروان زدم زیر گریه زنم گفت قضیه چیه ؟ اوبل نخواستم بگم ولی وقتی

دیدم خیلی مشتاق هست گفتم ما در شیروان محرّم که می شه عزا دار ی می کنیم گفت: عزا داری کی؟گفتم اقا امام حسین

گفت ؟ حسین دیگه کیه . نشستم و قدری براش توضیح دادم قدری که گفتم زد زیر گریه گفتم خانومی چرا گریه می کنی گفت:

عجب این حسین که تو می گی چقدر مظلوم بوده. می گه اقا صبح بلند شدم دیدم عیالم سراسیمه کنار بسترم داره گریه می کنه گفتم چ ی شده گفت یه قدر دیگه از مظلومیّت حسین (ع) برام بگو خلاصه تا صبح که روزه تاصوعا بود گریه می کرد تازه خودمم نمی دونستم اونروز تاسوعا است اون با اسک چشم به من یاد آوری کرد .روزی تصمیم گرفت مسلمان بشه ما هم از خواسته .بعد از چند وقت مسلمی تمام خونه زندگیمون رو به پدر و مادر ش دادیم و راهی کربلا شدیم  اتفاقا عیالم مرض خیلی

و مرد .آقا دو تا آیینه ی دق یعنی پدر و مادرش اومدن بردن زنموکه شییعه ی خالص حضرت امیر شده بود رو با طلا و جواهر در قبرستان

ارمنی ها خاک کردند !!! بعد اونقدر گریه کردم و خواب رفتم تو عالم خواب آقا امام حسین رو دیدم آقا با لبخند به من نگاه کی کردئ گفتم:

آقا جان این رسمشه کسی عاشق شما بشهو مسلمون بشه اخر سر از قبرستون ارمنی ها در بیاره .آقا با لبخند فرمودند:جوان ما به

ملک های نقاله گفتیم یک صوفی که در حرم ما خاک است را به قبرستون ارمنی ها ببرند و دختر تازه مسلمان را در حرم ژیش خودمان

بیارامانند . از خواب پریدم قبر رو کندم یک قیافه ی کریه المنظریک مرد بد صورت در داخل قبر است به کربلا رفتم توی حرم اقا سراغ قبر صوفی را گرفتم نشانم دادند وقتی کندم دیدم زنمه خیلی خوشحال شدم  طلا و جواهر را از او جدا کردم و حالا نزد شما اورده ام.

 

حالا خودمونیما این دختره از خیلی آن هایی که تو مدّاحی ها خوشون می کشن بهتر امام حسین را می شناخت و عاشق اهل بیت بود